زندگی پر از اتفاقات کوچک و بزرگ است. اتفاقات بد در زندگی هرکسی ممکن است رخ بدهد و او را غمگین و ناراحت کند. در این اینجا یک خاطره بد را برایتان میگویمیک روز تابستانی بود. روزهای تابستان عادت داشتم تا لنگ ظهر بخوابم و کسی هم کاری به کارم نداشت اما آن روز صبح زود با صدای بابا بیدار شدم. من را صدا میکرد. با همان سر و وضع ژولیده به هال رفتم. بابا گفت:«صبحانهات را بخور تا برویم…» پرسیدم:«کجا؟» گفت:«فکر میکنم انا لله و انا الیه راجعون را که بگویم، خودت منظورم را میفهمی.»
دنیا روی سرم خراب شد. مادربزرگم مدتی بود که دو بار پشت سر هم سکته کرده بود و نصف بدنش فلج شده بود. مادربزرگ دوستداشتنی عزیز من. پخش زمین شدم، گریه کردم و گفتم:«خدایا تو حق نداشتی، تو حق نداشتی عزیزم رو از من بگیری…» داشتم کفر میگفتم اما اگر این را هم نمیگفتم که دق میکردم.بابا گفت:«وقت برای گریه هست. زود آماده شو، باید برای کارهای خاکسپاری برویم.» به زور خودم را از زمین کَندم و بلند شدم. نیمساعت بعد من و مامان و بابا توی جاده بودیم تا برویم خانه پدربزرگم.وقتی رسیدم، همه گریه میکردند. عموی کوچکم توی سرش میزد و عمهام ضجه میزد. مادربزرگم آرام خوابیده بود و چشمهایش را بسته بودند. از رنجها و دردها خلاص شده بود. اما ما را تنها گذاشته بود و این غمی نبود که بشود آن را به این زودی هضم و درک کرد. مخصوصاً برای من که کودکیام را در پناه او و مهربانیهایش بزرگ شده بودم. داشتم گریه میکردم که آمبولانس آمد. مردها گفتند:«لا اله الا الله» داد زدم و گفتم: «مامانی منو نبریدش.» عموی بزرگم مرا بغل کرد، از کنار جسم بیجان مادربزرگم دور کرد، دستش را روی سرم کشید و گفت:«مرگ حَق است!» سالها از آن اتفاق میگذرد. اما هنوز این خاطره غمگین جلوی چشمم است. آن روزی که یکی از پشت و پناههای عاطفیام را از دست دادم، بدترین خاطره عمر من است.
- ۰۱/۱۲/۱۲